اشعار مهدوی
حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم
این مَه به ولایتت فرا می خواند
در مهیـج تریـن شب میـلاد
من مست می شوم ز همین وعده ی ظهور
تا ببینم با دو چشمم چهره ی زیبای یار
و در سرِ همه سودای آن مزار پر است
وقتي بيايي جشن مي گيريم و مهماني
که همه خلق جهان منتظر روی تو بود
روزگارانی که خورشید حقایق باز خواهد گشت