اشعار مهدوی
خبـر از آرزوهای نهان می داد و می آمد
این عصر ِ جمعه ، کوله بارت را بیاور
تو بارانی که با هر قطره، دریا را نشان دادی
بی خبر بودنِ از حال نگارم سخت است
پس می شود روشن دو چشم ما به زودی
از فراقت چشم هایم غرق باران می شود
می زنم بوسه به دست و پایت آقا بارها
از غم دوری تو شعله ی آهیم هنوز
کی میرسی که فصل غم از یادها رود