مقاله شماره 5 تاریخ اسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
الف:
شعب ابی طالب:
پيرمردى از قريش روايت كرده است كه بنى هاشم، از تسليم كردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به گروه قريش، امتناع ورزيدند.
قريش براى پيشبرد مقصودشان، دست به قراردادى به اين شرح زدند: اگر محمّد را به ما تسليم نكنيد، از شما دختر نمىگيريم و دخترى به همسرى شما در نمىآوريم. با شما معامله نمىكنيم و نمىگذاريم كسى با شما معامله نمايد و بالاخره در هيچ امرى با شما همراهى نمىنمائيم و با شما هم كلام نمىشويم.
بنى هاشم مدت سه سال، در شعب ابيطالب محصور بودند و فرزندان «مطّلب بن عبد مناف» در آن شعب نيز همراه آنان به سر مىبردند. تنها «ابو لهب» از همراهى كردن با محصورشدگان، خوددارى ورزيد. بدين ترتيب، سه سال بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و همراهان آن حضرت گذشت. در چنين شرايطي جان علي(عليه السلام) بعد از پيامبر(صلي الله عليه و آله) از همه بيشتر در خطر بود، زيرا براي حفظ پيامبر(صلي الله عليه و آله) در بستر آن حضرت مي خوابيد، هر لحظه احتمال مي رفت كه از بالا و كمرگاه كوه ابوقبيس، سنگ بزرگي به سوي آن بستر پرتاب گردد و يا با شبيخون جلّادان مشرك، به آن بستر هجوم شود، شبي علي(عليه السلام) به پدرش گفت: اني مقتول؛ من كشته شدني هستم.
ابوطالب با اشعاري، فرزندانش را به صبر و مقاومت دعوت كرد، حضرت علي (عليه السلام) با اشعار زير به پدر پاسخ داد:
اتامروني بالصبر في نصر احمد و والله ما قلت الذي قلت جازعا
و لكنني احببت ان تري نصرتي و تعلم اني لم ازل لك طائعا
و سعيي لوجه الله في نصر احمد نبي الهدي المحمود طفلا و يافعا
آيا در ياري پيامبر(صلي الله عليه و آله) به من دستور استقامت مي دهي؟ سوگند به خدا آنچه گفتم از بي صبري نبود.
ولي دوست داشتم ياري مرا بنگري و بداني كه من هميشه فرمانبر شما بوده ام [و در عين آنكه مرگ را در چشم خود مي بينم در بستر پيامبر(صلي الله عليه و آله) مي خوابم.]
و كوشش من از كودكي تا جواني براي خدا، در ياري احمد، پيامبر راهنما و ستوده، بوده است.(1)
مسلمانان سه سال شب و روز خود را به رنج و زحمت سپرى كردند، خداى تعالى به پيغمبرش خبر داد كه اعلاميّه قريش كه به امضاى سران قريش رسيده، و در داخل كعبه دفن شده است، توسط موريانه خورده و نابود شده است! و تنها مواضعى كه در آن نامه، نام خدا نوشته شده است [بسمك اللّهمّ]، باقى مانده است.
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله جريان را به اطلاع «ابو طالب» رساند، «ابو طالب» عرضه داشت: اى برادرزاده! آنچه را به اطلاع من رسانيدى، حقيقت دارد؟ فرمود: آرى، به خدا سوگند! آنچه را به اطلاعت رساندم، حقيقت است. «ابو طالب»، جريان را با برادرانش، در ميان گذاشت و در پاسخ آنها كه پرسيدند گمان تو چيست؟ گفت: به خدا سوگند، تا به حال، سخن دروغ به من نگفته است. پرسيدند: در اين رابطه، رأى تو چيست؟
«ابو طالب» در پاسخ آنها گفت: بهترين جامههاى خود را بپوشيد، سپس با قريش ملاقات كنيد، تا از آن آگاه نشده، خبر نابودى نامه را به اطلاع آنها برسانيم. آنگاه «ابو طالب» و همراهان از شعب بيرون آمده، وارد مسجد الحرام شدند و بسوى حجر آمدند- معمول آن بود كسانى در كنار حجر مىنشستند كه از ديگران مسنتر و خردمندتر باشد- در اين حال به محض اينكه «ابو طالب» و همراهان، ظاهر گرديدند، بزرگان قريش به احترام «ابو طالب» و همراهانش، از جاى برخاسته و در انتظار بودند تا چه خواهند گفت و رأيشان چيست؟ «ابو طالب»، آغاز سخن كرد و گفت: ما بخاطر موضوعى نزد شما آمدهايم و اميدواريم در صورتى كه حقيقت آن براى شما معلوم شود، پاسخ پيشنهاد ما را بدهيد. بزرگان قريش استقبال گرمى از «ابو طالب» به عمل آورده و گفتند: ما هم سعى خواهيم كرد تا موجبات مسرّت شما را فراهم سازيم، حال بگوئيد چه مىخواهيد؟
«ابو طالب» گفت: برادرزادهام كه امانت و صداقت او براى همگان مشهود است و هرگز سخن دروغ هم از وى نشنيدهام، اظهار مىدارد كه خداى تعالى، موريانه را بر نامهاى كه شما نوشتهايد، مسلّط كرده و مطالبى را كه از ظلم و جور
و قطع رحم در آن يادآور شدهايد، نابود ساخته است و تنها مواضعى كه نام خدا در آنها نوشته شده است به حال خود باقى و گزندى نيافته است!
اينك، اگر برادرزادهام در اطلاعى كه داده است سخن به راستى گفته باشد، دليل بر بدگمانى و نابسامانى رأى شماست و اگر دروغ گفته باشد، او را به شما تسليم خواهم كرد تا هر گونه رفتارى كه بخواهيد دربارهاش، اعمال نمائيد؛ خواستيد او را بكشيد و يا زنده بگذاريد. بزرگان قريش خطاب به «ابو طالب»، گفتند: سخن تو منصفانه است. سپس فرستادند آن نامه را آوردند. «ابو طالب» از آنها خواست تا نامه را گشوده و بخوانند. به مجردى كه نامه را گشودند، ديدند نامه به وضعى درآمده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اطلاع داده است: سراسر نوشتهها، به استثناى مواضعى كه نام خدا در آن ياد شده، به وسيله موريانه نابود گشته است! سران قريش كه چنان گمانى نداشتند، با تمام شگفتى و شرمندگى، سر بزير افكندند. «ابو طالب» اظهار داشت: اكنون پيداست كه شما مردم ستمكاريد كه هم قطع رحم نموديد و هم نسبت به بنى هاشم، بىاحترامى كرديد. بزرگان قوم كه در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودند، پاسخى نداشتند بلكه نسبت به كار ناشايستى كه با بنى هاشم انجام داده بودند، يكديگر را سرزنش مىكردند. پس از درنگى كه داشتند، «ابو طالب» و همراهان به شعب بازگشتند، «ابو طالب» خطاب به قريش گفت: با توجه به اين كه حقيقت معلوم شد، پس چرا ما در اين شعب محبوس باشيم؟ آنگاه «ابو طالب» و همراهان در برابر خانه كعبه قرار گرفته و گفتند:
پروردگارا! ما را بر ستمكاران پيروز گردان و از آنها كه قطع رحم كردند و آنچه را كه بر ما حرام بود، حلال شمردند، انتقام بگير! سپس از مسجد بيرون آمدند و باز گشتند.(2)
ب:
وفات ابو طالب عليه السّلام و خديجه عليها السّلام:
و در سال 6213 [بعد از هبوط آدم عليه السّلام] وفات ابو طالب و خديجه- رضى اللّه عنهما- واقع شد. امّا ابو طالب، پس وفاتش در بيست و ششم (3) رجب آخر سال دهم بعثت اتّفاق افتاد.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در مصيبت او بگريست و چون جنازهاش را حمل مىكردند آن حضرت از پيش روى جنازه او مىرفت و مىفرمود:
اى عمّ! صله رحم كردى و در كار من هيچ فرو نگذاشتى، خدا تو را جزاى خير دهد.
و جلالت شأن ابو طالب و نصرتش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ديگر فضايل او از آن گذشته است كه در اين مختصر بگنجد و ما در فصل خويشان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به مختصرى از آن اشاره خواهيم نمود.
و بعد از سه روز (4)و به روايتى سى و پنج (5) روز وفات حضرت خديجه- رضى اللّه عنها- واقع شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را به دست خويش در حجون (6) مكّه دفن كرد. (7) و بعد از وفات ابو طالب و خديجه- رضى اللّه عنهما- چندان غمناك بود كه از خانه كمتر بيرون شد و از اين روى آن سال را «عام الحزن» نام نهاد.
امير المؤمنين عليه السّلام در مرثيه آن دو بزرگوار فرمود:
أ عينيّ جودا بارك اللّه فيكما على هالكين ما ترى لهما مثلا
علىّ سيّد البطحاء و ابن رئيسها و سيّدة النّسوان اوّل من صلّى
مصابهما ارجى لى الجوّ و الهوا فبتّ أقاسى منهما الهمّ و الثّكلى
لقد نصرا فى اللّه دين محمّد على من بغى فى الدّين قد رعيا الّا
و هم آن حضرت در مرثيه ابو طالب فرمود:
أبا طالب عصمة المستجير و غيث المحول و نور الظّلم
لقد هدّ فقدك اهل الحفاظ فصلّى عليك ولىّ النّعم
و لقّاك ربّك رضوانه فقد كنت للطّهر من خير عمّ (8)
و بعد از وفات ابو طالب، مشركين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پيشنهاد خاطر كردند، چنان كه يكى از سفهاى قوم به اغواى آن جماعت، روزى مشتى خاك بر سر مباركش ريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست.
ج:
در حدود دو ماه پس از خروج بنى هاشم از «شعب» و سه سال پيش از هجرت، وفات ابو طالب و سپس به فاصله سه روز وفات خديجه در ماه رمضان سال دهم بعثت روى داد. خديجه در اين تاريخ 65 ساله و أبو طالب هشتاد و چندساله بود و از عمر رسول خدا 49 سال و هشت ماه و يازده روز مىگذشت. أبو طالب و خديجه هر دو در «حجون» مكّه دفن شدند. وفات اين دو بزرگوار براى رسول خدا مصيبتى بزرگ بود و خودش فرمود: «تا روزى كه أبو طالب وفات يافت دست قريش از آزار من كوتاه بود» (9).
د:
دیدار با خزرجی ها:
دو قبيله بتپرست به نام «أوس» و «خزرج» از عرب «قحطانى» يمن در يثرب سكونت داشتند و پيوسته جنگهائى ميان اين دو قبيله روى مىداد، تا در زير فشار جنگ به ستوه آمدند و دانستند كه نابود مىشوند و نيز «بنى نضير» و «بنى قريظه» و ديگر يهوديان ساكن يثرب بر آنان گستاخ شدند. جمعى از ايشان به مكّه رفتند تا از قريش يارى بخواهند و بدين وسيله سرفراز و نيرومند گردند، امّا قريش شرايطى پيشنهاد كرد كه براى ايشان قابل پذيرش نبود و اين شرايط از طرف «أبو جهل بن هشام مخزومى» پيشنهاد شد.به قولى: قريش دعوت ايشان را پذيرفته بود كه «أبو جهل» از سفرى رسيد و پيمان را به هم زد و شرايطى غير قابل پذيرش پيشنهاد كرد. ناچار اهل يثرب به طائف رفتند و از قبيله «ثقيف» كمك خواستند و چون امروز و فردا مىكردند بىنتيجه بازگشتند (10).
سويد بن صامت أوسى (11) از «بنى عمرو بن عوف» كه او را به خاطر شجاعت و شاعرى و نسب و شرفى كه داشت «كامل» مىگفتند، براى حجّ يا عمره از مدينه به مكّه آمد، و چون از امر رسول خدا آگاه شد به ديدن وى رفت و با او سخن گفت، يا اين كه رسول خدا خود خواستار ديدار او شد و به خدا و اسلام دعوتش كرد. سويد گفت:شايد آن چه نزد تو است مانند همان نوشتههاى حكمتآميز لقمان است كه با من همراه است؟ رسول خدا گفت: آن را بر من عرضه دار. و چون آن چه داشت عرضه داشت، رسول خدا گفت: اين هم سخنى نيكوست، اما آن چه من دارم از اين بهتر است، آن قرآنى است كه خدا بر من نازل ساخته و هدايت و نور است.
سپس رسول خدا قرآن بر وى تلاوت كرد. «سويد» گفت: اى محمّد! راستى كه اين سخنى است نيكو. آنگاه به مدينه بازگشت و اندكى بعد، پيش از جنگ (يا در جنگ) «بعاث» به دست خزرجيان كشته شد و مردانى از قبيله وى مىگفتند: او به عقيده ما مسلمان كشته شد(12).ديگر بار «أبو الحيسر: أنس (13) بن رافع» با جوانانى از «بنى عبد الأشهل» (14) از جمله: «إياس بن معاذ» به منظور پيمان بستن با قريش عليه خزرجيان به مكّه آمدند.و رسول خدا آنان را ديد و به اسلام دعوت كرد و بر ايشان قرآن تلاوت كرد، اما تنها «إياس بن معاذ» اظهار تمايل به اسلام كرد و گفت: اى قوم من! به خدا قسم: اين امر از آن چه براى آن آمدهايم بهتر است.پس «أبو الحيسر» مشتى خاك و ريگ برداشت و بر روى «إياس» زد و گفت:ما را به كار خويش بگذار، ما براى كارى جز اين آمدهايم. «إياس» خاموش شد، و رسول خدا هم از ايشان منصرف گشت و بىنتيجه به مدينه بازگشتند و جنگ «بعاث» ميان «أوس» و «خزرج» روى داد و اندكى بعد «إياس بن معاذ» از دنيا رفت و كسانى از قبيلهاش مىگفتند كه در حال مرگ پيوسته تهليل و تكبير و تحميد و تسبيح پروردگار مىگفت تا در گذشت و شكّ نداشتند كه او مسلمان مرده است (15).
نخستين مسلمانان أنصار
در سال يازدهم بعثت رسول خدا در موسم حجّ در عقبه «منى» با گروهى از مردم «يثرب» ملاقات كرد و از ايشان پرسيد: شما كه هستيد؟ گفتند: مردمى از قبيله خزرج. گفت: از همپيمانان يهود؟ گفتند: آرى. گفت: نمىنشينيد تا با شما صحبت كنم؟ گفتند: چرا.پس با رسول خدا بنشستند و اسلام را بر آنان عرضه داشت و قرآن را بر ايشانتلاوت كرد. يهوديان يثرب كه اهل كتاب و دانش بودند، هرگاه ميان ايشان و «أوس» و «خزرج» پيشامدى مىشد مىگفتند: به زودى پيامبرى مبعوث مىشود، و ما به وى ايمان مىآوريم و با همدستى وى شما را چون قوم «عاد» و «إرم» مىكشيم.اهل يثرب پس از شنيدن دعوت رسول خدا به يكديگر گفتند: به خدا قسم:اين همان پيامبرى است كه يهوديان ما را از بعثت او بيم مىدادند و نبايد در ايمان به وى بر ما پيشدستى كنند. و سپس دعوت رسول خدا را اجابت كردند و اسلام آوردند و گفتند:ما قوم خود را در حال دشمنى و گيرودار جنگ گذاشتهايم و اميدواريم كه خدا به وسيله تو آنان را با هم الفت دهد، اكنون ما به يثرب بازمىگرديم و آنان را به اسلام دعوت مىكنيم، باشد كه خدا به اين دين هدايتشان كند و در آن صورت بسى عزيز و نيرومند خواهى بود. ابن اسحاق مىگويد: اينان شش نفر از قبيله خزرج بودند:
1- أبو أمامه: أسعد بن زرارة بن عدس بن عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك، از قبيله «بنى نجّار»: تيم اللّه بن ثعلبة بن عمرو بن خزرج از طايفه «بنى مالك ابن نجّار».
2- عوف بن حارث بن رفاعة بن سواد بن مالك بن غنم، از «بنى مالك بن نجّار» (كه او را عوف بن عفراء (16) مىگفتند).
3- رافع بن مالك بن عجلان بن عمرو بن عامر بن زريق (از بنى زريق) بن عامر بن زريق بن عبد حارثة بن مالك بن غضب بن جشم بن خزرج.
4- قطبة بن عامر بن حديدة بن عمرو بن سواد (از بنى سواد) بن غنم بن كعب بن سلمة بن سعد بن على بن أسد بن ساردة بن تزيد بن جشم بن خزرج.
5- عقبة بن عامر بن نابئ بن زيد بن حرام (از بنى حرام) بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمه.
6- جابر بن عبد اللّه بن رئاب بن نعمان بن سنان بن عبيد (از بنى عبيد) بن عدىّ ابن غنم بن كعب بن سلمه.
اينان به يثرب بازگشتند و امر رسول خدا را با مردم در ميان گذاشتند و آنان را به دين اسلام دعوت كردند و چيزى نگذشت كه اسلام در يثرب شيوع يافت و خانهاى از خانههاى انصار باقى نماند كه صحبتى از رسول خدا در آن نباشد (17). برخى نوشتهاند كه: نخستين مسلمانان أنصار «أسعد بن زراره» و «ذكوان بن عبد قيس» بودند، اينان بر «عتبة بن ربيعه» وارد شدند و «عتبة» گفت: اين نمازگزار- يعنى رسول خدا- ما را از همه كارمان بازداشته است. و چون پيش از اين «أسعد بن زراره» و «أبو الهيثم بن تيهان» در يثرب از توحيد سخن مىگفتند، «ذكوان» كه سخن «عتبه» را شنيد، به «أسعد» گفت: اين همان دين است كه تو مىخواهى، آنگاه هر دو برخاسته و نزد رسول خدا رفتند و اسلام آوردند و سپس به مدينه بازگشتند و چون «أسعد بن زراره» خبر اسلام آوردن خود و گفتار و دعوت رسول خدا را به «أبو الهيثم» گفت، او نيز اسلام آورد و رسول خدا را نديده به پيغمبرى شناخت.
به روايتى: اول بار «رافع بن مالك زرقى» و «معاذ بن عفراء» براى عمره به مكّه رفتند و چون از دعوت رسول خدا خبر يافتند، نزد وى شتافتند و اسلام را بر آنان عرضه داشت و مسلمان شدند. آنگاه به مدينه بازگشتند و نخستين مسجدى كه در مدينه در آن قرآن خوانده شد مسجد «بنى زريق» بود.
به قولى ديگر: رسول خدا از مكّه بيرون رفت و در «منى» بر هشت نفر از مردمان يثرب گذشت و آنان را به دين اسلام دعوت فرمود و همگى به دين اسلام درآمدند. و هنگامى كه رسول خدا از ايشان خواست تا از وى حمايت كنند و در راه تبليغ پروردگار ياريش دهند، گفتند: از جنگ «بعاث» چيزى نگذشته است و اكنون در اين وضع، آمدنت به يثرب بىنتيجه خواهد بود، بگذار تا ما بازگرديم، باشد كه خدا ميان ما سازش پيش آورد و در موسم حج سال آينده نزد تو بازآئيم(18). واقدى بعد از نقل داستان شش نفر خزرجى مىگويد: در باب نخستين كسانى كه از مردم يثرب به دين اسلام درآمدند، استوارترين سخنى كه شنيدهايم همين است(19).
اللهم عجل لولیک الفرج...
منابع اصلی:
الف: فضائل پنج تن(ع)در صحاح ششگانه اهل سنت ،ج1،ص:166-167-168
ب: منتهى الآمال، شيخ عباس قمى ،ج1،ص:137-136
ج: تاريخ پيامبر اسلام، آيتى ،متن،ص:168
د:تاريخ پيامبر اسلام، آيتى متن 176-180
جهت جمع آوری اطلاعات بیشتر میتوانید به منابع زیر هم رجوع کنید:
آغاز شعب ابی طالب: اعیان الشیعه،محسن الامین ج1،ص 235
پایان شعب ابی طالب: اعلام الوری، الطبرسی ج1، ص126
جلوه های اعجاز معصومین علیهم السلام (الخرائج و الجرائح )، قطب الدین راوندی،مترجم: باب اول صفحه ی 67 ، مترجم غلام حسن محرمى، ناشر: جامعه مدرسين
منابع و توضیحات:
(1) بحارالانوار: ج ۳۵، ص ۹۳
(2) طبقات الکبری ابن سعد جلد یک صفحه 175
(3) مصباح المتهجّد، ص 749.
(4) اعلام الورى، ص 75؛ حياة القلوب، ج 3، ص 800؛ كشف الغمه، ج 1، ص 16؛ دلائل النبوة بيهقى، ج 2، ص 346؛ قصص الانبياء راوندى، ص 330؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 35؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 76.
(5) قصص الانبياء راوندى، ص 317.
(6) حجون به تقديم حاء مفتوحه بر جيم موضعى است در مكه كه مقبره است، مؤلف رحمه اللّه [معجم البلدان، ج 2، ص 225].
(7) نك: الاصابة، ج 8، ص 103؛ كشف الغمه، ج 2، ص 136.
(8)تذكرة الخواص، ص 9؛ ديوان ابو طالب، ص 36.
(9) ر. ك: امتاع الاسماع، ص 27. أسد الغابه، ج 5، ص 439. الكامل، ج 2.
ص 63. الطبقات الكبرى، ج 1، ص 211. سيرة النبى، ج 2، ص 25- 28. ترجمه تاريخ- يعقوبى، ج 2، ص 393.
(10) ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 395- 396.
(11) سويد پسر خاله عبد المطّلب بن هاشم، و مادرش ليلى دختر عمرو از بنى عدىّ بن نجّار، خاله عبد المطّلب بود (امتاع الاسماع، ص 32).
(12) ر. ك: سيرة النبى، ج 2، ص 34- 36. تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 84.
امتاع الاسماع، ص 31- 32. انسان العيون، ج 2، ص 7. الكامل، ج 2، ص 66.
(13) در نسخه به پيروى سيره: «أنس» ضبط شده، ليكن در جوامع السيره «أنيس» آمده است (ر. ك: جوامع السيره ص 69) م.
(14) با صد نفر از قوم خويش (جوامع السيره، ص 69).
(15) ر. ك: سيرة النبى، ج 2، ص 36- 37. امتاع الاسماع، ص 32. جوامع السيره ص 69.
(16) در نسخه «عوف بن عفراء» است ولى در سيره ابن هشام و جوامع السيره «ابن- عفراء» بدون «عوف» آمده است (سيره، ج 2، ص 71، چاپ مصطفى الحلبى، سال 1355.
(17) سيرة النبى، ج 2، ص 37- 39. جوامع السيره ص 69- 71. الطبقات الكبرى ج 1، ص 219. تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 87. امتاع الاسماع، ص 32- 33. الكامل، ج 2، ص 66- 67.
(18) اين هشت نفر عبارتند از: أسعد بن زراره، معاذ بن عفراء، رافع بن مالك، ذكوان بن عبد قيس، عبادة بن صامت، أبو عبد الرحمن: يزيد بن ثعلبه، أبو الهيثم بن تيهان و عويم بن ساعده.
(19) ر. ك: الطبقات الكبرى، ج 1، ص 217- 219.