قلم شیدا | ازدواج با حضرت خدیجه تا دعوت ذوالعشیرة
مقالات
اشعار
تصاویر
احادیث

وقایع قبل از هجرت تا سال دوم هجرت

ازدواج با حضرت خدیجه تا دعوت ذوالعشیرة

بسم الله الرحمن الرحیم 

مقاله شماره سه تاریخ اسلام 

سفر دوم شام و ازدواج پیامبر با حضرت خديجه (س)‏:

 «خديجه» دختر «خويلد» (بن أسد بن عبد العزّى بن قصىّ) كه زنى تجارت پيشه و شرافتمند و ثروتمند بود، مردان را براى بازرگانى اجير مى‏كرد، و سرمايه‏اى از مال خويش را براى تجارت با حقى كه براى ايشان قرار مى‏داد، در اختيارشان مى‏گذاشت، و چون از راستگوئى و امانت و مكارم اخلاق رسول خدا خبر يافت، شخصی را نزد وى فرستاد و به او پيشنهاد كرد كه اگر با سرمايه «خديجه» و همراه غلام وى «ميسره» [1] براى تجارت رهسپار شام شود، بيش از آنچه به ديگران مى‏داده است به وى خواهد داد.

رسول خدا پذيرفت و با «ميسره» رهسپار شد تا به شام رسيد [2]. اين سفر چهار سال و نه ماه و شش روز پس از «فجار» چهارم روى داد [3] و رسول خدا در شانزدهم ذى الحجّه سال بيست و پنجم واقعه فيل در بيست و پنج سالگى از مكّه بيرون رفت، و چون به «بصرى» [4] رسيد «نسطور» راهب وى را ديد و «ميسره» را به پيامبرى او مژده داد، و «ميسره» نيز در اين سفر از رسول خدا كراماتى مشاهده كرد كه او را خيره ساخت. چون به مكّه بازگشت و از آنچه از نسطور راهب شنيده و خود ديده بود خديجه را آگاه ساخت، و خديجه هم در ازدواج با رسول خدا رغبت نمود [5]، و در پى رسول خدا فرستاد و علاقه‏مندى خويش را به ازدواج با وى اظهار داشت. رسول خدا هم با عموهاى خويش مشورت كرد، و با عموى خود «حمزة بن عبد المطّلب» نزد «خويلد بن أسد بن عبد العزّى» رفت و «خديجه» را خواستگارى كرد [6].

برخى گفته‏اند كه: «خويلد» پيش از «فجار» مرده بود [7] و عموى «خديجه» «عمرو بن أسد» وى را به رسول خدا تزويج كرد [8]، تاريخ ازدواج دو ماه و بيست و پنج‏ روز پس از بازگشت رسول خدا از سفر شام بود [9]، و رسول خدا بيست شتر جوان مهر داد [10] و خطبه عقد را أبو طالب ايراد كرد [11] و ديگر عموهاى رسول خدا نيز حاضر بودند، پس چون خطبه ابو طالب به انجام رسيد، «عمرو بن أسد» عموى «خديجه» گفت:

محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب يخطب خديجة بنت خويلد، هذا الفحل لا يقدع أنفه [12]. يعنى: «محمّد پسر عبد اللّه بن عبد المطّلب از خديجه دختر خويلد خواستگارى مى‏كند، اين خواستگار بزرگوار را نمى‏توان رد كرد» [13].

تولد امير المؤمنين على عليه السّلام :

حضرت امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السّلام در روز جمعه سيزدهم ماه رجب پس از سى سال از عام الفيل در خانه خدا در شهر مكه متولد شد، و قبل از وى كسى در بيت پروردگار بدنيا نيامده بود، و پس از آن جناب نيز براى احدى اين موضوع پيش نيامده است تولد علي عليه السّلام در خانه خداوند فضيلت و شرافتى است كه پروردگار بزرگ به آن حضرت اختصاص داده و به اين وسيله وى را معظم و محترم داشته است.

مادر امير المؤمنين فاطمه دختر اسد بن هاشم بود، كه براى حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله بمنزله مادر بودند و پيغمبر در دامان اين بانوى بزرگوار تربيت شد، و او از اولين جماعتى است كه به آن جناب ايمان آورد و با وى به مدينه مهاجرت كرد هنگام وفات فاطمه مادر امير المؤمنين حضرت رسول او را كفن كرد و كفن او را از لباس مخصوص معين نمود و سپس خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد، و او را بولايت فرزندش تلقين كرد، پس بنا بر اين امير المؤمنين عليه السّلام اول كس از بنى هاشم است كه از دو نفر هاشمى متولد شده است.

تجديد بناى كعبه و تدبير رسول خدا در نصب حجر الأسود:

ده سال بعد از ازدواج با خديجه و پانزده سال بعد از «فجار» چهارم، كه رسول خدا سى و پنج‏ساله بود، قريش براى تجديد بناى كعبه فراهم گشتند، چه بنائى كه وجود داشت جز چهار ديوار سنگى بى‏ملاط كه حدود بيش از يك قامت ارتفاع داشت نبود، و كسانى اندوخته كعبه را كه در چاهى در ميان كعبه قرار داشت دزديده بودند [14].

لذا مى‏خواستند ديوارها را بلندتر كنند و روى آن هم سقفى بزنند، طوايف قريش كار ساختمان را ميان خود قسمت كردند: ديوار طرف در خانه بر عهده «بنى عبد مناف» و «بنى زهره»، ميان ركن «حجر الأسود» و ركن «يمانى» بر عهده «بنى مخزوم» و قبايلى از قريش، طرف پشت كعبه بر عهده «بنى جمح» و «بنى سهم» و ديوار طرف «حجر اسماعيل» يعنى: «حطيم» بر عهده «بنى عبد الدّار» و «بنى أسد بن عبد العزّى بن قصىّ» و «بنى عدىّ بن كعب» نهاده شد [15]. كار ساختمان دنبال مى‏شد، تا به جائى رسيد كه مى‏بايست «حجر الأسود» به جاى خود نهاده شود، در اينجا ميان طوايف قريش نزاعى سخت درگرفت و هر طايفه‏اى مى‏خواست افتخار نصب «حجر الأسود» نصيب وى گردد. طايفه «بنى عبد الدّار» طشتى پر از خون آوردند و با طايفه «بنى عدىّ بن كعب» هم پيمان شدند كه تا پاى مرگ ايستادگى كنند، و دست در آن خون فرو بردند و به «لعقة الدّم» يعنى «خون‏ليس‏ها» معروف شدند، چهار يا پنج روز طوايف، آماده جنگ بسر بردند، تا آنكه «أبو أميّه: حذيفة بن مغيره مخزومى» پدر «أمّ سلمه» و «عبد اللّه» كه در آن روز از همه رجال قريش پيرتر بود پيشنهاد كرد كه تا قريش هر كه را نخست از در مسجد درآيد ميان خود حكم قرار دهند و هر چه را فرمود بپذيرند. پيشنهاد وى را به اتفاق پذيرفتند، و نخستين كسى كه از در، درآمد رسول خدا بود و چون او را ديدند با كمال خرسندى گفتند: هذا الأمين، رضينا، هذا محمّد، «اين امين است، به حكم وى تن مى‏دهيم، اين محمّد است» چون رسول خدا را در جريان امر گذاشتند فرمود: «جامه‏اى نزد من آوريد» آنگاه سنگ را گرفت و در ميان جامه نهاد، و سپس گفت: هر طايفه‏اى يك گوشه جامه را بگيرد، پس همه آن را بلند كردند و به پاى كار رسانيدند، آنگاه رسول خدا آن را با دست خويش برگرفت و در جاى خودش نهاد و كارى چنان مشكل به اين آسانى به انجام رسيد [16].

بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله :

و در روز بيست و هفتم شهر رجب «17» كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم به سنّ چهل سالگى به رسالت مبعوث شد.

و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام چون چهل سال از سنّ آن حضرت گذشت، حقّ تعالى دل او را بهترين دلها و خاشع‏تر و مطيع‏تر و بزرگ‏تر از همه دلها يافت، پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى‏آمدند و آن حضرت نظر مى‏كرد و آنها را مى‏ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حركت داد و گفت:

يا محمّد! بخوان، فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت:

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. «18»

پس وحى‏هاى خدا را به او رسانيد. «19»

و به روايت ديگر: پس بار ديگر جبرئيل با هفتاد هزار ملك و ميكائيل با هفتاد هزار ملك نازل شدند و كرسى عزّت و كرامت براى آن حضرت آوردند و تاج نبوّت بر سر آن سلطان سرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند: بر اين كرسى بالا رو و خداوند خود را حمد كن. «20»

و به روايت ديگر: آن كرسى از ياقوت سرخ بود، و پايه‏اى از آن از زبرجد بود و پايه‏اى از مرواريد. «21»

پس چون ملائكه بالا رفتند و آن حضرت از كوه حراء به زير آمد، انوار جلال او را فرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بر هر درخت و گياه و سنگ كه مى‏گذشت آن حضرت را سجده مى‏كردند و به زبان فصيح مى‏گفتند:

السّلام عليك يا نبىّ اللّه، السّلام عليك يا رسول اللّه.

و چون داخل خانه خديجه شد از شعاع خورشيد جمالش، خانه منوّر شد.

خديجه گفت: يا محمّد! اين چه نور است كه در تو مشاهده مى‏كنم؟ فرمود كه: اين نور پيغمبرى است، بگو:

لا اله الّا اللّه، محمّد رسول اللّه.

خديجه گفت كه: سالها است من پيغمبرى تو را مى‏دانم، پس شهادت گفت و به آن حضرت ايمان آورد. پس حضرت فرمود: اى خديجه! من سرمايى در خود مى‏يابم، جامه‏اى بر من بپوشان. چون خوابيد از جانب حقّ تعالى ندا به او رسيد:

يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ. وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ. «22»

اى جامه بر خود پيچيده! برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را  تكبير بگو و به بزرگى ياد كن. پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت، پس گفت:

اللّه اكبر، اللّه اكبر.

پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند. «23»

ابراز اسلام امیرالمومنین علی علیه اسلام:

الف: ابن مردويه، عن عليّ عليه السّلام قال: أنا أوّل من أسلم، و أوّل من صلّى مع رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم. «24»

ابن مردویه نقل میکند که علی ابن ابیطالب علیه اسلام  فرمود:من اولین کسی هستم که اسلام آوردم و اولین کسی که با پیامبر (صلی الله علیه و آله) نماز خواندم

ب: وَ يَشْهَدُ بِصِحَّتِهِ مَا: أَخْبَرَنَا أَبُو بَكْرٍ أَحْمَدُ بْنُ الْحَسَنِ الْقَاضِي مَرَّاتٍ [قَالَ:] حَدَّثَنَا أَبُو أَحْمَدَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَدِيٍّ الْحَافِظُ بِجُرْجَانَ سَنَةَ سِتٍّ وَ خَمْسِينَ وَ ثَلَاثمِائَةٍ حَدَّثَنَا أَبُو عَقِيلٍ أَنَسُ بْنُ سَلَمِ بْنِ الْحَسَنِ الْخَوْلَانِيُّ سَنَةَ ثَلَاثِمِائَةٍ بِأَطْرَابُلُسَ حَدَّثَنَا أَبُو مُوسَى عِيسَى بْنُ سُلَيْمَانَ الشِّيرَازِيُّ حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ جُمَيْعٍ عَنِ الْأَعْمَشِ عَنْ أَبِي ظَبْيَانَ، عَنْ أَبِي ذَرٍّ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ الْمَلَائِكَةَ صَلَّتْ عَلَيَّ- وَ عَلَى عَلِيٍّ سَبْعَ سِنِينَ قَبْلَ أَنْ يُسْلِمَ بَشَرٌ(25)

... رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: همانا ملائک صلوات فرستادند بر من و بر علی (علیه السلام) هفت سال قبل از اینکه احدی اسلام بیاورد.

دعوت ذوالاعشیره:

(بموجب يك روايت) ابن عباس گويد: چون آيه «خبر بده بخويشان نزديك خود» نازل شد پيغمبر سوى صفا رفت و بسر بلندى ايستاد فرياد زد. «يا صباحاه» (مقصود دعوت كه براى استغاثه بكار مى‏رود- هان-) اى بنى فلان و اى بنى عبد المطلب و اى بنى عبد مناف، همه گرد آن حضرت جمع شدند. فرمود: اگر بشما خبر بدهم كه در دامان كوه سوارانى (آماده غارت) ديده‏ام: آيا مرا تصديق مى‏كنيد؟ گفتند: آرى. زيرا شما را آزموده‏ايم كه تا كنون دروغ نگفته‏ايد فرمود: هان بدانيد كه من بشما اخطار مى‏كنم كه يك عذاب سخت در انتظار شما است. ابو لهب گفت: بدا بتو ما را براى چنين سخنى دعوت كردى؟ سپس برگشت كه سوره: بريده باد هر دو دست ابو لهب نازل شد: جعفر بن عبد اللّه بن ابى الحكم گويد. چون خداوند: آيه «خبر بده بخويشان نزديك خود» نازل كرد پيغمبر سخت غمگين و عرصه بر او تنگ گرديد كه خانه‏نشين شد مانند بيمار. عمه‏هاى او براى عيادت حضرت او رفتند، فرمود مرضى ندارم ولى خداوند بمن امر فرمود كه بعشيره و نزديكان خود اخطار كن. گفتند (عمه‏ها) آنها را نزد خود بخوان و ابو لهب را دعوت مكن زيرا او اجابت نخواهد كرد آنها را دعوت فرمود و آنها حاضر شدند كه جمعى از بنى عبد المطلب بن عبد مناف ميان آنها بودند، عده آنها چهل و پنج تن بود. ابو لهب بسخن ابتدا كرد و گفت: اينها اعمام و فرزندان عم تو هستند، سخن بگو و جوانى را كنار بگذار. بدانكه قوم تو طاقت ستيز با ملت عرب ندارند، قوم تو و زادگان پدر تو سزاوارترند كه ترا بگيرند و بزندان بسپارند، اگر تو در عقيده خود پايدارى و مقاومت كنى قوم تو از قبايل قريش كه از تمام اعراب احق و اولى هستند كه ترا بزندان بفرستند. تا ديگران زيرا تو براى آنها بدترين وضع و شر بسيار آورده‏اى.
پيغمبر سكوت اختيار فرمود و در آن مجلس هيچ نگفت. دوباره آنها را دعوت كرد و فرمود: خدا را حمد مى‏كنم و از او يارى ميخواهم و باو ايمان دارم و بر او توكل مى‏كنم و شهادت مى‏دهم كه او يگانه است و شريك ندارد. سپس فرمود. رائد (نماينده و راهنماى قوم كه بجستجوى چراگاه و راه مى‏پردازد) هرگز بقوم و خانواده خود دروغ نمى‏گويد. بخداى يگانه كه جز او ديگرى نيست من پيغمبر خدا مخصوصا براى شما و براى عموم مردم مى‏باشم. شما همان طور كه مى‏خوابيد حتما خواهيد مرد و همان طور كه بيدار مى‏شويد حتما رستاخيز خواهيد داشت آنگاه دچار محاسبه‏ و باز خواست خواهيد بود. (پس از رستاخيز) بهشت و دوزخ تا ابد خواهد بود.
ابو طالب گفت: يارى تو براى ما بهترين كار است. ما نيز براى قبول نصيحت تو بيشتر آماده هستيم و سخن ترا تصديق مى‏كنيم. اينها فرزندان پدر تو (قوم تو) جمع شده‏اند و من يكى از آنها هستم بتفاوت اينكه من زودتر ترا تصديق مى‏كنم برو دنبال كار خود و بكن هر چه بدان امر شده. بخدا سوگند من ترا محافظت و از تو دفاع خواهم كرد ولى نفس من بر ترك دين عبد المطلب چندان موافقت نمى‏كند.
ابو لهب گفت: بخدا سوگند بد همين است و بس، دست او را از اين كار ببنديد پيش از اينكه ديگران بندند ابو طالب گفت: بخدا سوگند ما تا زنده هستيم از او دفاع خواهيم كرد.
على بن ابى طالب هنگام نزول آيه (بخويشان نزديك خود خبر بده) گفت:
پيغمبر مرا نزد خود خواند و فرمود: اى على خداوند بمن امر داد كه خويشان نزديك را دعوت كنم (خبر بدهم) من سخت بستوه آمدم و دانستم هر گاه آنها را بدين كار بخوانم از آنها ناپسند مى‏بينم، خاموش شدم تا جبرئيل آمد و گفت: اى محمد اگر آنچه را كه بدان مأمور شدى ابلاغ نكنى دچار عذاب خداوند خواهى شد.
تو (اى على) براى ما طعام آماده كن و ران يك گوسفند (ميش) بر آن بگذار و ظرفى پر از شير (با لبنيات ديگر) حاضر كن سپس فرزندان عبد المطلب را دعوت كن تا با آنها گفتگو و آنچه بر من نازل شده (امر شده) بآنها ابلاغ كنم (على گويد) من آنچه را دستور داده بود كردم و آنها را دعوت نمودم. عهده آنها در آن زمان چهل تن يكى كم يا زياد بود. ميان آنها اعمام پيغمبر، ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب بودند، چون آنها حاضر شدند (پيغمبر) فرمود طعام را كه دستور داده‏ام آماده كن چون طعام حاضر شد پيغمبر يك قطعه گوشت برداشت با دندان خود گرفت سپس همان را در كنار سفره انداخت فرمود: بنام خداوند تناول كنيد جماعت باندازه خوردند كه ديگر بطعام نيازى نماند. من فقط جاى دست آنها را مى‏ديدم. بخدائى كه جان على در دست اوست سوگند، هر يك از آنها هر چه من تهيه كردم تمام را مى‏خورد و باز انگار طعام بحال خود مانده (كنايه از بركت يا معجزه) سپس فرمود: (پيغمبر) قوم را سيراب كن. من هم همان قدح (بزرگ) را آوردم آنها همه از آن نوشيدند و سيراب شدند بخدا سوگند هر يك از آنها تنها باندازه همان قدح مى‏نوشيد. چون پيغمبر خواست سخن را آغاز فرمايد ابو لهب مبادرت كرده گفت: گويا يار شما (پيغمبر) شما را جادو كرده (مقصود كفايت طعام يك تن براى چهل تن). آنها هم بدون اينكه پيغمبر چيزى بگويد متفرق شدند. روز بعد بمن فرمود (پيغمبر) اى على. اين مرد (ابو لهب) بر من سبقت جست و آنها بدون گفتگو پراكنده شدند، دوباره مانند طعام ديروز براى ما آماده و آنها را دعوت (جمع) كن. باز مانند ديروز كردم. آنها خوردند و از همان قدح نوشيدند تا همه سيراب و بهره‏مند شدند. سپس پيغمبر سخن را آغاز نمود و فرمود: اى زادگان عبد المطلب بخدا سوگند من جوانى را از عرب (جز خودم) نمى شناسم كه بهتر از من ارمغانى براى شما آورده من خير دنيا و آخرت را آورده‏ام. خداوند بمن امر داده كه شما را دعوت كنم. هر كه از شما مرا يارى كند (بر اين دعوت) برادر و وصى و خليفه من خواهد بود. تمام حضار سكوت اختيار كردند. من از همه كهتر بودم نسبت بآنها چشم خسته (قى كرده) و شكم برجسته (على معروف با نزع بطين بود) و ساقهاى باريك داشتم. گفتم: اى پيغمبر خدا من وزير (يار و ياور) تو مى‏باشم. او دست بر گردنم افكند (مرا در آغوش گرفت) و فرمود. اين برادر و وصى و خليفه من ميان شما. از او بشنويد و بگرويد و فرمانبردار باشيد. گفت (على) آن قوم خنديدند و برخاستند و بابو طالب گفتند: بتو امر كرده كه از فرزند خود بشنوى و او را اطاعت كنى.

 

اللهم عجل لولیک الفرج...

منابع اصلی:
سفر دوم شام و ازدواج پیامبر با حضرت خديجه (س)‏:کتاب تاریخ پیامبر اسلام، نویسنده: آیتی،صفحه 69 و70
تولد امير المؤمنين على عليه السّلام :کتاب ترجمه إعلام الورى- زندگانی چهارده معصوم علیهم اسلام‏، صفحه 228
تجديد بناى كعبه و تدبير رسول خدا در نصب حجر الأسود: کتاب تاریخ پیامبر اسلام، نویسنده: آیتی، صفحه 79،80 و81
بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله: کتاب منتهى الآمال،نویسنده: شيخ عباس قمى ،ج‏1،ص:129 و 130
ابراز اسلام امیرالمومنین علی علیه اسلام: کتاب مناقب على(ع)، ابن مردويه ،ص:47  و شواهد التنزيل، الحسكاني ،ج‏2،صفحه184  
دعوت ذوالاعشیره: کتاب ترجمه الکامل ابن الاثیر 33 جلدی،جلد7 صفحه 63 تا 66

منابع:

[1]- سيرة النبى، ج 1، ص 203.

 [2]- سيرة النبى، ج 1، ص 203.

[3]- مروج الذهب، ج 2، ص 278. بر حسب بعضى روايات أبو طالب به رسول خدا گفت: مرا مالى نيست و روزگار زندگى بر ما سخت شده است، اكنون كه كاروانى از قريش رهسپار شام مى‏شود كاش تو هم نزد خديجه كه مردانى را براى تجارت مى‏فرستد مى‏رفتى و داوطلب رفتن مى‏شدى و او هم البته پيشنهاد تو را بيدرنگ مى‏پذيرفت. از اين گفتگو خديجه باخبر شد و خود پى رسول خدا فرستاد و به او گفت: من تو را دو برابر ديگران خواهم داد، و چون به ديگران دو شتر جوان مى‏داد به رسول خدا چهار شتر جوان وعده داد (الطبقات الكبرى، ج 1، ص 129- 130).

 [4]- به ضم باء و الف مقصوره.

 [5]- امتاع الاسماع، ص 9. التنبيه و الاشراف، ص 197.

 [6]- سيرة النبى، ج 1، ص 205.

 [7]- به روايت بعضى خويلد در «فجار» كشته شد، يا هم در سال فجار مرد (تاريخ يعقوبى ص 376).

 [8]- واقدى همين قول را صحيح دانسته است (الكامل، ج 1، ص 25). اختيار يعقوبى نيز همين است (ترجمه تاريخ، ج 1، ص 375).

[9]- امتاع الاسماع، ص 9.

 [10]- سيرة النبى، ج 1، ص 206. نخستين كسى را كه خديجه براى پيشنهاد ازدواج نزد رسول خدا فرستاد به روايت يعقوبى از عمار بن ياسر: هاله خواهر خديجه بود و به روايت ديگران:

 «نفيسه» دختر «منيه» (به ضم ميم و سكون نون و فتح ياء) خواهر «يعلى بن منيه» (الطبقات الكبرى، ج 1، ص 131. الكامل، ج 2، ص 25. ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 375).

 [11]- ر. ك: ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 375. بحار الانوار، ج 16، ص 5 و 16 نقل از صدوق در فقيه و زمخشرى در ربيع الابرار و كشاف، و خرگوشى در شرف المصطفى و ديگران.

 [12]- امتاع الاسماع، ص 10. أسد الغابه، ج 5، ص 435. انسان العيون، ج 1، ص 163. هذا الفحل لا يقدع انفه، بالقاف و الدال المهمله.

 [13]- به روايتى پس از انجام يافتن خطبه ابو طالب، ورقة بن نوفل بن أسد، عموزاده خديجه نيز خطبه‏اى ايراد كرد و خديجه را به چهارصد دينار به عقد رسول خدا درآورد و قريش را بر آن شاهد گرفت و آنگاه كه خطبه وى به پايان رسيد، ابو طالب گفت: ميل دارم عموى خديجه هم در اين امر با تو شركت نمايد، پس عمرو بن اسد، نيز گفتار ورقه را تكرار كرد و گروه قريش را بر آن گواه گرفت (ر. ك: بحار الانوار ج 16، ص 3- 81).

[14]- به قول ديگر: سيلى در مكه آمد و كعبه را ويران ساخت و به قولى هم: زنى از قريش كعبه را بخور مى‏داد و شراره‏اى از آتش پريد و در كعبه را سوخت (ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 373).

 [15]- سيره ابن هشام، ج 1، ص 207 چاپ مصطفى الحلبى 1355 ه. م.

[16]- سيرة النبى، ج 1، ص 209- 214. به روايت مسعودى و ابن سعد به چهار نفر از بزرگان قريش: عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف، أبو زمعه: أسود بن مطّلب بن أسد بن عبد العزّى بن قصىّ، أبو أميّه: حذيفة بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم و قيس بن عدىّ سهمى فرمود تا: چهار گوشه آن جامه را گرفته بلندش كنند (مروج الذهب، ج 2، ص 279. الطبقات الكبرى، ج 1، ص 146).

(17) اين اجماعى علماى شيعه است نك: الكافى، ج 4، ص 149؛ امالى شيخ طوسى، ص 45؛ حياة القلوب، ج 3، ص 671.

 (18) سوره علق، آيه 1 و 2.

 (19) بحار الأنوار، ج 17، ص 309، به نقل از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السّلام، ص 156؛ سوره بقره، آيه 21؛ حياة القلوب، ج 3، ص 677- 678.

 (20) مناقب ابن شهر آشوب؛ ج 1، ص 73- 74.

(21) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 72.

 (22) سوره مدثر، آيه 1 و 3.

 (23) بحار الأنوار، ج 18، ص 196؛ مناقب شهر آشوب، ج 1، ص 74.

(24) الجامع الكبير، ج 16، ص 338، ح 8228

(25). وَ رَوَاهُ أَيْضاً ابْنُ عَسَاكِرَ- فِي تَرْجَمَةِ مُحَمَّدِ بْنِ مَنْصُورٍ مِنْ تَارِيخِ دِمَشْقَ: ج 53 ص 1

و همچنین ابن عساکر روایت میکند در ترجمه محم ابن منصور در تاریخ دمشق ج53 ص 1

نظرات

ارسال نظر