قلم شیدا | تولد پیامبر (ص) تا پیمان حلف الفضول
مقالات
اشعار
تصاویر
احادیث

وقایع قبل از هجرت تا سال دوم هجرت

تولد پیامبر (ص) تا پیمان حلف الفضول

بسم الله الرحمن الرحیم

 مقاله شماره دو تاریخ اسلام

 نسب شريف پيغمبر(ص) :

محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطلب- و نام عبد المطلب شيبة است- بن هاشم- و نام هاشم عمرو است- بن عبد مناف- و نام عبد مناف مغيرة است- بن قصى- و نام قصى زيد است- بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك ابن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة- و نام مدركة عامر است- بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان‏

دوران جنینی:

آمنه در ايام تشريق (1) به محمد باردار شد. او خود گويد: «تا هنگام زادن او هيچ سختى و دردى احساس نكردم.» عبد اللّه در زمان باردارى آمنه به قصد سفرى تجارى به سوى شام رهسپار شد و به هنگام بازگشت نزد داييهايش در مدينه از قبيله بنى نجار، رفت و در آنجا بيمار شد و در اثر بيمارى در همان جا از دنيا رفت. پيامبر (ص) به هنگام وفات پدرش هنوز به دنيا نيامده بود. برخى گفته‏اند آن حضرت به هنگام وفات پدرش، دو سال و چهار ماه سن داشته است و بنابر قول ديگر در آن هنگام هفت ماه و بنا بر سخن برخى دو ماه از عمر آن حضرت سپرى مى‏شده است.

میلاد پیامبر (ص) :

پيغمبر (ص) در روز جمعه يا روز دوشنبه، هنگام طلوع آفتاب يا طلوع سپيده يا هنگام زوال آفتاب، در مكه پا به عرصه وجود نهاد. درباره روز تولد آن حضرت اختلاف است. مشهور بين اماميه آن است كه او در هفدهم ربيع الاول به دنيا آمده است و از ميان شيعيان، كلينى مى‏گويد كه آن حضرت در دوازدهم ربيع الاول چشم به جهان گشوده است. اين قول در ميان غير شيعه شهرت دارد و برخى از غير شيعيان نيز درباره تاريخ ولادت پيامبر (ص) با ما اتفاق نظر دارند (2).

سرپرستى عبد المطلب از پيامبر (ص):

پس از وفات عبد اللّه، عبد المطلب سرپرستى پيامبر را بر عهده گرفت و در پرورش و نگهدارى آن حضرت به بهترين شكل كوشيد به او بيشتر از فرزندانش نرمى و مهربانى نشان مى‏داد. او را به خود نزديك مى‏كرد، غذا نمى‏خورد مگر آن كه محمد را در نزد خود حاضر مى‏كرد و محمد نيز به هنگام خلوت و يا خواب عبد المطلب، بر وى وارد مى‏شد و عبد المطلب بر بسترش مى‏نشست و مى‏گفت: بگذاريد او آزاد باشد.هنگامى كه شش سال از عمر پيغمبر گذشت و يك سال مى‏شد كه از نزد حليمه بازگشته بود، مادرش وى را نزد داييهايش بنى عدى بن نجار، در مدينه برد تا آنان محمد را ببينند. ام ايمن در اين سفر همراه پيامبر بود و وى را تر و خشك مى‏كرد. آمنه يك ماه نزد بستگان خود ماند و سپس همراه محمد به مكه بازگشت و در ميانه راه مدينه و مكه در جايى به نام ابواء درگذشت. پس از مرگ آمنه، ام ايمن كودك را به مكه آورد و او را به عبد المطلب تحويل داد و خود براى نگهدارى از او نزد عبد المطلب ماند. بدين سان پيامبر مدت هشت سال، از زمان درگذشت پدرش، تحت كفالت عبد المطلب قرار گرفت.عبد المطلب در سن هشتاد سالگى از دنيا رفت. چون زمان مرگ عبد المطلب فرا رسيد فرزندش ابو طالب را به نگهدارى از رسول خدا (ص) و محافظت و سرپرستى از او وصيّت كرد. ابو طالب نه بزرگ‏تر از ساير برادرانش بود و نه توانگرتر، زيرا حارث از ابو طالب بزرگ‏تر و عباس از تمام برادران ثروتمندتر بود. اما عبد المطلب از اين جمعيت ابو طالب را به سرپرستى پيامبر برگزيد كه مى‏دانست او به خوبى از پيامبر نگهدارى مى‏كند و با وجود فقر و تنگدستى از ساير برادرانش شريف‏تر و در نظر قريش گرامى‏تر و بزرگ‏تر و بزرگوارتر است. (الف)

كفالت ابو طالب از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله‏:

پس از اينكه عبد المطلب از دنيا رفت ابو طالب عموى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كفالت آن حضرت را بعهده گرفت، و چنانچه گويند: عبد المطلب در اين باره بابو طالب سفارش و وصيت كرد، زيرا ابو طالب با عبد اللّه پدر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله برادر پدر و مادرى بودند و مادر هر دوى آنها فاطمة دختر عمرو بن عائذ مخزومى بوده است. 

ابن اسحاق گويد: مردى از لهب از طائفه از دشنوءة كه قيافه شناس بود و از روى قيافه اشخاص خبر از ضمير آنان و آينده ايشان ميداد، و هر گاه بمكه ميآمد قرشيان بچهاى خود را بنزد او ميآوردند و او چهره آنها را ميديد و از آينده آنها خبرهائى ميداد، در يكى از سفرهائى كه بمكه آمد ابو طالب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را پيش او برد، چشم آن مرد برسول خدا صلى اللّه عليه و آله افتاد و سپس بكارى مشغول شد پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت: آن كودك چه شد؟ او را پيش من آريد! ابو طالب كه حرص او را براى ديدار آن حضرت بديد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را از نظر آن مرد پنهان كرد، قيافه شناس چندين بار تكرار كرد: آن پسرك چه شد! آن كودكى را كه من ديدم بنزد من آريد كه بخدا داستانى دارد! ابو طالب كه چنان ديد از نزد آن مرد برخاسته و رفت. 

داستان بحيراى راهب:

قرشيان هر ساله براى تجارت بشام ميرفتند، شهر بصرى در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارتى آن عصر بشمار ميرفت، در نزديكى اين شهر صومعه و كليسائى وجود داشت و مردى ديرنشين و ترسائى گوشه گير بنام بحيرا در آن كليسا زندگى ميكرد، مسيحيان معتقد بودند كه كتابها و علومى كه در پيش دانشمندان گذشته آنان بوده دست بدست و سينه بسينه به بحيراء منتقل گشته است.كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور ميكرد و گاهى در آنجا منزل ميكردند و هيچگاه بحيراء با آنان سخنى نگفته بود، ولى اين بار همينكه كاروان قريش در نزديكى صومعه او منزل كردند غذاى زيادى براى آنان تهيه كرده و از ايشان پذيرائى كرد و اين كار بحيراء بدان جهت بود كه هم چنان كه در صومعه خويش جاى داشت كاروان قريش و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را كه در ميانشان بود ديده بود كه لكه ابرى بالاى سر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله در آن بيابان سايه افكنده و هم چنان بيامد تا زير آن درختى كه كاروان فرود شدند بالاى آن درخت بايستاد

 بحيرا كه چنان ديد از صومعه خود بزير آمده و بنزد كاروانيان فرستاد كه من براى شما طعامى فراهم كرده‏ام و دوست دارم امروز تمامى شما كوچك و بزرگ و آزاد و بنده هر كه در كاروان است بر سر سفره من حاضر شويد، يكى از كاروانيان گفت: اى بحيرا بخدا امروز براى تو داستان تازه اتفاق افتاده زيرا چندين بار تا كنون ما از اينجا گذشته‏ايم و هيچگاه مانند امروز از ما پذيرائى نكرده‏اى؟ بحيرا گفت: راست است، لكن نه اين است كه شما ميهمانيد، من دوست دارم امروز نسبت بشما اكرامى كرده باشم و از اين رو طعامى آماده كرده و ميل دارم تمامى شما از آن بخوريد! قرشيان بسوى صومعه راهب براه افتادند، تنها رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را بخاطر اينكه سنش از همه كمتر بود در زير همان درخت پهلوى اثاثيه خود بجاى گذاردند همينكه افراد كاروان يكى پس از ديگرى بصومعه راهب درآمدند، بحيرا نگاهى بچهره يكايك آنان كرد و آن اوصافى كه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله در كتابها ديده بود در آنان مشاهده نكرد از اين رو پرسيد: كسى از شما بجاى نمانده؟ گفتند: اى بحيرا كسانى كه شايستگى آمدن سر سفره تو را داشتند آمدند و جز كودكى كه از نظر سن كوچكترين افراد كاروان است كسى بجاى نمانده، بحيرا گفت: اين كار را نكنيد او را نيز بدينجا بياوريد، مردى از قريش گفت: بلات و عزى سوگند آيا براى ما سرافكندگى است كه پسر عبد اللّه بن عبد المطلب در ميان ما باشد!؟اين را گفت و سپس برخاسته حضرت را با خود بدان انجمن برده و در كنار خويش نشانيد، بحيرا بدقت بچهره آن حضرت خيره شد و يك يك اعضاء بدن او را كه اوصافش را در كتابها ديده بود از زير نظر خود گذرانيد.ميهمانان راهب كه همان كاروانيان بودند غذا را خورده و سفره بر چيده شد و دسته دسته از دير خارج شدند، بحيرا كه در تمام اين احوال محو تماشاى محمد صلى اللّه عليه و آله و حركات او بود برخاسته بنزدش آمد و گفت: اى پسر! تو را بلات و عزى سوگند ميدهم كه پرسشهاى مرا پاسخ گوئى، بحيرا در سوگندى كه بلات‏

 و عزى خورد منظورى نداشت جز اينكه ديده بود اهل كاروان بدانها سوگند مى‏خورند، ولى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كه نام لات و عزى را شنيد فرمود: مرا بلات و عزى سوگند مده زيرا چيزى در نظر من از آن دو مبغوض‏تر نيست! بحيرا گفت: پس تو را بخدا سوگند دهم كه آنچه از تو ميپرسم پاسخم را بدهى! حضرت فرمود: هر چه ميخواهى بپرس! بحيرا از زندگى خصوصى آن حضرت و خواب و بيدارى و ساير امورات شخصى او سؤالاتى كرد، و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله يك يك را پاسخ ميفرمود، و راهب آنها را با اوصافى كه در كتابها راجع بآنحضرت ديده بود مطابق ميديد، سپس بپشت سر آن جناب نظر كرده مهر نبوت را ميان دو كتف او چنانچه ميدانست مشاهده كرد.سؤالات ديرنشين تمام شد، آنگاه رو بابو طالب كرده گفت: اين پسر چه نسبتى با تو دارد؟ ابو طالب گفت: فرزندم ميباشد، بحيرا گفت: او فرزند تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد، ابو طالب گفت: فرزند برادرم ميباشد، بحيرا گفت: پدرش چه شد؟ ابو طالب گفت: هنگامى كه مادرش باو حامله بود پدرش از دنيا رفت، بحيرا گفت: راست گفتى اكنون اين برادرزاده‏ات را بشهر و ديار خود باز گردان و از يهوديان او را محافظت كن كه بخدا اگر آنچه من نسبت باين فرزند ديدم و اطلاع دارم آنان نيز بدانها اطلاع پيدا كنند بدو آسيبى ميرسانند، و بدانكه كار اين برادرزاده‏ات بزرگ شود! پس هر چه زودتر او را بديار خويش باز گردان.ابو طالب بواسطه سخنى كه از بحيرا شنيده بود پس از اينكه از كار تجارت خويش فارغ گشت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را برداشته بسرعت به شهر مكه بازگشت. (ب)

 حلف الفضول‏:

پس از بازگشت قريش از جنگ «فجار» كه در ماه شوّال به انجام رسيد، در ماه ذى القعده همان سال پيمانى به نام «حلف الفضول» كه آن را بهترين پيمان قريش دانسته‏اند به شرح ذيل در ميان چند طايفه از قريش بسته شد: مردى از «بنى زبيد» كالائى به «عاص بن وائل سهمى» فروخت، عاص كالا را تحويل گرفته بود و بهاى آن را نمى‏داد، مرد «زبيدى» ناچار بالاى كوه «ابو قبيس» رفت و فرياد برآورد: «اى مردان (قريش) به داد ستمديده‏اى دور از طايفه و كسان خويش برسيد كه در داخل شهر مكّه كالاى او را به ستم مى‏برند، همانا احترام، كسى راست كه خود در بزرگوارى تمام باشد، و دو جامه فريبكار را احترامى نيست» (3). پس «بنى هاشم» و «بنى مطّلب بن عبد مناف» و «بنى زهرة بن كلاب» و «بنى تيم بن مرّه» و «بنى حارث بن فهر» در خانه «عبد اللّه بن جدعان تيمى» فراهم شدند و پيمان بستند كه البتّه براى يارى هر ستمديده و گرفتن حق وى همداستان باشند و اجازه ندهند كه در مكّه بر احدى ستم شود (4)، رسول خدا بيست‏ ساله (5) و به قول يعقوبى: از بيست سال گذشته بود (6) كه در «حلف الفضول» شركت كرد. 

از رسول خدا روايت شده است كه پس از بعثت و هجرت به مدينه گفت: «لقد شهدت حلفا فى دار عبد اللّه بن جدعان لو دعيت إلى مثله لأجبت، و ما زاده الإسلام إلا تشديدا»، در سراى عبد اللّه بن جدعان در پيمانى حضور يافتم كه اگر در اسلام هم به مانند آن دعوت مى‏شدم اجابت مى‏كردم، و اسلام جز استحكام، چيزى بر آن نيفزوده است (7). ابن اثير از ابن اسحاق نقل مى‏كند كه: مردانى از «جرهم» و «قطوراء» كه نامهايشان همه، از مادّه «فضل» مشتق بوده است فراهم شده و پيمانى بسته بودند كه در داخل مكّه ستمگرى را مجال اقامت ندهند، و پس از آن كه اين پيمان كهنه شد، و جز نامى از آن در ميان قريش باقى نبود، ديگر بار به وسيله قبايل قريش تجديد شد و قريش آن را «حلف الفضول» ناميد (8).اول كسى كه در اين كار پيشقدم شد «زبير بن عبد المطّلب» بود، كه طوايف قريش را در دار الندوه فراهم ساخت و از آنجا به خانه «عبد اللّه بن جدعان تيمى» رفتند، و در آنجا پيمان بستند (9). (ج)

 

اللهم عجل لولیک الفرج...

 

منابع اصلی:

کتاب سيره معصومان / ترجمه‏، نویسنده: سيد محسن امين عاملى / مترجم على حجتى كرمانى‏

کتاب زندگانى محمد صلّى الله عليه و آله و سلّم / ترجمه‏، نویسنده: ابن هشام حميرى معافرى / مترجم سيد هاشم رسولى محلاتى‏

کتاب تاريخ پيامبر اسلام‏ نویسنده:محمد ابراهيم آيتى‏

 

دیگر توضیحات و منابع:

الف: کتاب سیره معصومان

ب: کتاب زندگانى محمد صلّى الله عليه و آله و سلّم

ج: کتاب تاريخ پيامبر اسلام

1- ايام تشريق روزهاى سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم ذى الحجّه مى‏باشند و از اين رو اين روزها را «ايام التشريق» ناميده بودند كه گوشتهاى قربانى را در زير نور خورشيد پراكنده مى‏كردند و خورشيد بر آنها مى‏تافت. (مؤلف)

2- در اينجا اشكالى وجود دارد و آن اين كه اگر دوران حمل پيامبر (ص) در ايام تشريق يعنى روزهاى سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم ذى الحجّه واقع شده، و ولادت آن حضرت در ربيع الاول باشد، و اگر مراد ربيع الاول همان سال بوده باشد، حمل پيامبر در مدتى كمتر از شش ماه صورت پذيرفته و اتفاق حاصل است كه حمل كمتر از شش ماه نتواند بود و اگر اين ربيع الاول از سال بعدى بوده باشد، مدت حمل آن حضرت چيزى در حدود يك سال و چهار ماه به طول انجاميده است حال آن كه طولانى‏ترين مدت حمل در نزد ما از اين كمتر است. از اين اشكال چنين پاسخ داده‏اند كه زمان حمل پيامبر در ايام تشريق مبتنى بر نسي‏ء است كه در زمان جاهليت رواج داشته. نسي‏ء عبارت از آن بوده كه مشركان هرگاه ناچار به جنگ در يكى از ماههاى حرام مى‏شدند، جنگ مى‏كردند و به جاى آن ماه ديگرى را قرار مى‏دادند. و اللّه اعلم. (مؤلف)

3-

          يا للرّجال لمظلوم بضاعته             ببطن مكّة نائى الحىّ و النفر

             إنّ الحرام لمن تمّت حرامته             و لا حرام لثوبى لابس الغدر

 (صاحب كتاب روض الالف، علاوه بر اين كه بين اين دو بيت يك بيت ديگر هم آورده است، آخرين بند را «و لا حرام لثوب الفاجر الغدر» ذكر كرده است (ر. ك: ج 2، ص 72 چاپ دار النصر. م.)

4- پس حق زبيدى را از عاص بن وائل گرفتند و نيز دخترى را كه نبيه بن حجّاج از مرد خثعمى با زور گرفته بود از وى پس گرفتند (ر. ك: انسان العيون، ج 1، ص 157 نقل از سهيلى).

5- ر. ك: الطبقات الكبرى، ج 1، ص 128- 129.

6- ر. ك: ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 371- 373.

7- التنبيه و الاشراف، ص 179- 180. در سيرة النبى (ج 1، ص 145) به اين عبارت نقل شده است: «لقد شهدت فى دار عبد اللّه بن جدعان حلفا ما أحبّ أنّ لى به حمر النعم، و لو أدعى به فى الإسلام لأجبت» و نيز ر. ك: الطبقات الكبرى، ج 1، ص 129. ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 373.

8- الكامل، ج 2، ص 25- 26.

9- مروج الذهب، ج 2، ص 277. در زمان حكومت معاويه، ميان امام حسين عليه السلام

نظرات

ارسال نظر