اشعار مهدوی
تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود
با درد وغمِ دوری، می سوزم و می سازم
دارم به جای آب و غذا طعنه می خورم
جز غم دوریِ تان حاصلِ بیمار نشد
پر شده نامه ی من از گنه بسیارم
كه چنان زو شده ام بی سروسامان كه مپرس
و آن كس كه این ندارد حقا كه آن ندارد
دل بی تو به جان آمد وقت است كه بازآیی
خوشا دمی كه از این چهره پرده برفكنم